Archive for فوریه 2005

مهمون نمی خوای؟؟

فوریه 28, 2005

سلام………………

 با اجازه من امدم . بدون وقت قبلی اومدم اما ایرادی نداره مگه نه ؟؟ من و تو نداریم که !!! از روحت اجازه گرفتم اصل کاری اونه!!! زیاد وراجی نمی کنم قطعه زیر و با تمام احساساتم به وجودت تقدیم می کنم

….. …..به خاطر تو…..

 ای نا شناس که طنین صدایت را امیدم ساختی. و با رنگین کمان نا امیدی جملات قشنگ زندگیم را رنگ دادی. به خاطر تو که در جنگل نا امیدی مهتابم شدی و در جاده ی غمگین زندگی همدمم گشتی زیبا ترین گلهای عشق را از کوچه ی بوته ی وحشی خواهم چید و درپایت خواهم ریخت….(مطمئن باش)…

بازم به خاطر محبتی که بهم داشتی و اجازه دادی تو وبلاگت بنویسم

 ممنون …

فوریه 16, 2005

صدايي مانند ضرب آهنگ پتك توي گوشهايم پيچيد و آنقدر ادامه پيدا كرد تا از رويا به واقعيّت بازگشتم. خدا مي داند از كدام اعماق تاريكي برخاستم.نمي دانم هوشيار شدنم چقدر طول كشيد،خيلي سخت بود،گويي مي خواستند روح سر كشم را به زور وارد كالبد خسته ام كنند.دردي شديد و سپس بيناييم باز گشت و توانستم اطراف را ببينم.روي صندلي عقب اتومبيلي نشسته بودم.اطراف را نگريستم :جاده اي كه بي انتاه به نظر مي رسيد در مقابلم گسترده شده بود،خلوت بود و سوت و كور.جاده روي دامنه اي مرتفع قرار داشت،شيبي قاعم و طولاني همچون ديواري،سمت چپ جاده را به درياي مواج متصل مي كرد و سمت راست كوهي كه سر به فلك كشيده بود خود نمايي مي كرد.مهتاب از پشت ابرهاي تيره و سمج بيرون آمد و كوه را با نور افسون كننده اش روشن ساخت:تا قلّه ي كوه درخت بود و درخت،زير نور مهتاب برق مي زد و بيننده را مفتون مي كرد.جاده همانند رويا بي كران بود:بي انتها،ترسناك،دلنشين… .

در حالت خلسه و گنگي فرو رفته بودم و چيزي درك نمي كردم،سرم گيج مي رفت و درد مي كرد.صدايي مانند وزوز زنبور توي گوشهايم مي پيچيد،اشي و اجسام جلوي چشمانم تاب مي خوردند و حالت تحوّع همانند طناب دار گلويم را مي فشرد.بدنم كوبيده كرخ و خسته بود : گويي صدها سال زير خروار ها خاك مدفون بودم و اكنون مرا از زير خاك بيرون مي كشيدند.

از راننده پرسيدم: من انجا چه كار مي كنم؟ منو كجا مي بريد؟ تو اصلا كي هستي؟

بر گشت و نگاهم كرد در نگاهش استحضا و خشم موج مي زد.نوشته اي به من داد و زمزمه كرد : -به من دستور داده شده تا شما را به اين آدرس ببرم.

نوشته را چندين بار خواندم امّا چيزي از آن درك نكردم.كلمه ها برايم ناآشنا بودند و بي معني.حروف كاغذ جلوي چشمانم مي رقصيدند داشتم از هوش مي رفتم.تمام توانم را جمع كردم و با صدايي كه به ناله شبيه بود گفتم:

-كي اين دستور را به تو داده؟

ديگر چيزي احساس نمي كردم.مغزم تير مي كشيد صداي نفير توي گوشهايم بلند تر شده بود نيمه هشيار بودم و تنها كلماتي گنگ و مبهم از او شنيدم:

‌‍-پسر جهنّمي احمق….رئيس…گورستان سلطنتي..جادو… و ديگر هيچ،سياهي و خاموشي،من از هوش رفته بودم.

هنگامي كه دوباره به هوش آمدم،حالم بهتر شده بود،سر درد و سر گيجه از بين رفته بود،چشمانم بهتر مي ديدند و گوشها دست از عذاب دادنم برداشته بودند.امّا درد و كوفتگي شديدي احساس مي كردم،به طرز وحشتناكي خسته و بي توان بودم.

نيمه هاي شب بود و آسمان بي نهايت زيبا.ماه كه از لابه لاي ابرها سر به در آورده بود گويي فشن زيبايي اجرا مي كرد و ناهيد،اين حسود زيبا و ناكام آسمان چشمك مي زد و مرا به سوي خود مي خواند.اتوموبيل كنار گورستان متروك و رعب انگيزي توقف كرده بود.مهتاب گورهايي كهنه با سنگ هايي شكسته را روشن مي كرد.اطراف گورها پوشيده شده بود از خزه ها و گياهان هرز.هنگامي كه باد از لابه لاي درختان سياه و انبوه جنگل مجاور مي گذشت،ناله اي چون ناله ي ارواح كه در حال عذاب كشيدن التماس مي كردند،ايجاد مي كرد.صدايي همانند تمنّاي عاجزانه ي درخواست رحم و كمك در منتها اليه چاه عميق نا اميدي.جغدي از روي تيرك سياه دار كه چند متر آنطرف تر قرار داشت،بال گشود و ناله ي شومي سر داد.

نغمه ي جغد كريه و زشت نيست بلكه حقيقتي است عميق،كه انسان را به ياد منتهاي سرنوشتش مي اندازد،و او را از دام روياي فريبنده ي زندكي مي رهاند.من هيچگاه به شوم بودن صداي جغد اعتقاد نداشتم اما در آن موقعيّت اين صدا تن شجاع ترين انسان ها را به لرزه مي انداخت.

راننده گويي منتظر به هوش آمدن من بود.گيلاسي آب به من داد و گفت:اين حالتو جا مي آره.آب خنك بود و تاثير خوبي داشت،همانند آب بر آتش،مرا خنك و سر حال كرد.راننده شبه وار شروع به راه رفتن كرد.قد بلند و چهار شانه بود،ردايي بلند و سفيد در بر كرده بود و كلاه آن را تا روي چشمان جلو كشيده بود.براي من ارواحي نا آرام را تدايي مي كرد كه داسي با دسته ي بلند در دست دارند.وي شبه وار شروع به راه رفتن كرد:با طمآنينه،سبك و همراه با خش خشي ملايم.از من خواست تا به دنبالش بروم.بار ديگر نوشته ي روي كاغذ را خواندم آدرس هر جايي كه بود نمي توانست براي اينجا باشد.ترجيح دادم به دنبالش بروم.شايد به خاطر ترس،شايد هم به خاطر كمجكاوي.قلبم همانند قلب پرنده اي در دام افتاده،تند تند مي تپييد.از راه رفتن در آن گورستان مخوف وحشت زده شده بودم.كنار گوري كه به نظر سالم تر از بقيه مي رسيد ايستاد.به صورتش نگاه كردم تا شايد به منظورش پي ببرم اما چهره اش آنچنان ترسناك مي نمود كه بي اختيار چند قدم عقب رفتم.او توجهي به وحشت من نكرد،با صدايي خشن و گرفته گفت:نزديك بيا و آنچه روي سنگ قبر نوشته شده را بلند بخوان.

نزديك شدم و به سنگ قبر نگريستم.آآآآآه نه خداي من،آيا چيزي كه ميديدم واقعيّت داشت؟اين اسم من بود كه روي سنگ قبر حك شده بود،اسم من…….. .

اين داستان حالا حالا ها ادامه دارد…….. .