یه شب بهاری بود. هوا خنک و دوست داشتنی.ماه کامل و سفید اون بالا نشسته بود و با نورش همه جا رو نقره ای و جادویی کرده بود. دیوار خونه ها، کف خیابون، جوب آب و درخت ها همه زیر نور ماه براق و رویایی به نظر می رسیدن.همه خوابیده بودن: آدمها، گربه ها، گنجیشک ها، فقط دو جفت چشم سوسو زنون بی تاب لحظه دیدار بودن.
من و تو همسایه بودیم. تویه کوچه پهن و دراز و خلوت. خونه هامون روبه روی هم بود و ما هرشب می شستیم پشت پنجره تا صبح همدیگرو تماشا می کردیم.
اونشب اما شهر حال و هوای عجیبی داشت. همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز خراب و داغون شده بود ماشین ها با هم تصادف کرده بودن مردم عصبانی بودن و فریاد می زدن بعضی از خونه ها خراب شده بود خیلی چیزها آتیش گرفته بود اینگاری زلزله اومده باشه یا شاید هم بدتر از اون.
خیابون ما اما سالم و دست نخورده و ساکت بود. انگار تو یه دنیای دیگه باشه. هیچ خبری از هرج و مرج شهر توش نبود و ما بی توجه به همه چیز منتظر رسیدن ساعت قرارمون بودیم تا باز هم زیر نور افسونگر ماه دستهای همدیگرو بگیریم و توی آغوش هم بریم.
نصفه های شب بود که من بی قرار از خونه اومدم بیرون. زیر پنجره اتاقت ایستادم و یه سنگ زدم به شیشه پنجره. تو زودی پنجره رو باز کردی اینگاری منتظر این لحظه بودی. واست یه بوسه فرستادم. مثل همیشه نخودی خندیدی و گفتی اومدم. جند دقیقه بعد توی آغوشم بودی. یه لباس قرمز گلگلی تنت بود. سفت به بدنت چسبیده بود و اندام زیبا و افسونگرت رو دلربا تر می کرد. لبهام رو سرمست و بی قرار از عطر گیسوانت روی لبهات کذاشتم و بوسیدم و تو همه ی زندگیم بودی که در آغوش کشیده بودم.
کنار باغچه ی جلوی خونتون نشسته بودیم من دستم رو دور کمرت حلقه کردم و تو بهم تکیه دادی و سرت رو روی شونم گذاشتی و صحبت می کردیم. هر از گاهی بین صحبت ها تو چشم های هم خیره می شدیم لبخند می زیم و لبهامون رو روی هم می گذاشتیم. چه لذتی داشت بوسیدن لبهای سرخ و داغت و چه طعم شیرین و بی نظیری. من و تو هم مثل کوچه مثل خونه ها اینگاری تو یه عالم دیگه ای بودیم و از همه زشتی ها و نگرانی ها و هرج و مرج شهر جدا بودیم و با هم ناز و نیاز می کردیم.
اون شب خیلی زود گذشت مثل همه ی شب و روز هایی که پیش هم هستیم و همیشه روز های شیرین به سرعت تموم می شن اما روزهای تلخ و نفرت انگیز پایانی ندارن.
دم دمای صبح بود هوا داشت سفید رنگ و روشن می شد و من همیشه عاشق رنگ و شادابی و خنکی و تازگی این موقع از روز هستم.
تو بهم گفتی علی گرسنمه کاشکی یه چیزی برای خوردن داشتیم و من شرمنده و خجالت زده از نگاه معصومت افسوس خوردم چون نه چیزی برای خوردن داشتم نه پولی برای خرید. ولی همین موقع یادم اومد شب قبل چیزی خریدم اما هنوز از فروشنده تحویل نگرفتم. با خوشحالی بلند شدم و گفتم ملیح صبر کن الان یه چیزی میارم . و دویدم به طرف فروشگاه.
فروشگاه دور بود و من می دویدم که زودتر برسم از کوچه خودمون خارج شدم و قدم توی شهر طاعون زده گذاشتم. غم و درد و خرابی همه جا رو گرفته بود. نگران شدم با خودم گفتم خدایا چرا ملیحه رو تنها گذاشتم اگه آشوب شهر به کوچه ما هم برسه چی اگه خطری تهدیدش کنه چی؟ خدایا چقدر ترسیده بودم و چقدر غصم گرفته بود. به فروشگاه رسیدم و خریدم رو تحویل گرفتم موقع برگشتن یه دست فروش شیرینی های داغ و قشنگش رو می فروخت. با خودم گفتم ملیحه خیلی از این ها دوست داره کاشکی می تونستم براش بخریدم…
همینطور که به شیرینی ها نگاه می کردم مرد فروشنده گفت بیا جلو ببینم چقدر شیرینی می خوای؟ گفتم فقط تماشا می کنم پولشو ندارم. گفت فکر می کنی نداری ولی اگه دوباره جیبت رو نگاه کنی می بینی که داری. و من دوباره جیب هامو گشتم…خدایا پر از پول بودن. نمی تونستم باور کنم. چند تا شیرینی خریدم و دویدم که بیام پیشت هم خوشحال بودم که چیزی برای خورن تهیه کردم هم نگران بودم که تنهات گذاشتم.
تا برگردم پیشت برام به اندازه یک عمر طول کشید. وقتی دیدم هنوز اونجا نشستی و اتفاق نگران
کننده ای نیفتاده از خوشحالی گریم گرفت. دویدم توی بغلت خندیدیم و مشغول خوردن شدیم. با چشمای نازت نگاهم کردی و گفتی دوست دارم.
دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه از خواب بیدار شدم
با عشق تقدیم به همسر عزیزم